خاطرات طلایی

نظر

بهار سبد شکوفه هایش را در دست گرفت و راهی شد به هر جا که میرسید از لمس قدمهایش همه جا سبز میشد دست ک به شاخه ها میکشید جوانه ها سر باز میکردند پروانه ها دورش میچرخیدند و بلبل ها اواز سر میدادند به هر درختی که میرسید شکوفه ای به نوک شاخه اش گره میزد و یک دفعه درخت پر از شکوفه میشد زمین جان میگرفت و هوا تازه میشد. نسیم میچرخید و افتاب میخندید بهار سوار بال نسیم شد و همراه نسیم به همه جا رفت و از همان بالا شکوفه ها را روی درختان پاشید .... رنگین کمان از ان بالا به بهار سلام کرد و بهار خندید و از خنده اش دنیا پر از بهار شد .....


نظر

یادش بخیر ....تبسم

زمان کودکیهایم ، تابستان بود و روستای پدربزرگ .
آن روستا در دامنه البرز قرار داشت و اکثر اوقات هوایش بارانی بود حتی در تابستان . 
وقتهایی که افتاب میزد و هوا کمی گرم میشد ، بهترین وقت بود برای برداشت محصول 
پدربزرگم زمینهای مختلفی داشت که بعضی در دل تپه ها بود .
برای رسیدن به یکی از زمین ها از روستا خارج میشدیم و از وسط یک رود میگذشتیم و بعد از گذشتن از لابلای دره ها میرسیدیم به یک تپه که وسطهایش زمین پدربزرگ بود
رسیدن به زمین پدربزرگ عین رسیدن به پارادایز بود ! پر از فراز و نشیب ...
اصلا یادم نیست چه محصولی برداشت میشد فقط یادم است که همه جا سبز بود . سبز سبز ..... درختها ، بوته ها ، زمین . همه جا ...
یادم میاید که موهایم را به سبک بازیگر زن سریال مصری که آن زمان پخش میشد ، از دو طرف عمه برایم بافته بود . روسری ام را هم مدل او به پشت بسته بودم
عمه ام تاکید میکرد که خیلی شبیه آن بازیگر شده ام و من شادمان و خوشحال کل سرپایینی زمین پدربزرگ را روی علف ها به سرعت میدویدم 
نه بهتر است بگویم پرواز میکردم ....
فارغ از مسائل و مشکلات دنیا ، دستهایم مانند بال در دو طرفم باز بود و من طول زمین را روی علف ها بال میزدم و اوج میگرفتم و میخندیدم و باز همه چیز از نو
آخر آخرش هم روی علف ها غلتیدم !
آن روز همه جا سبز بود
حتی سر زانوهایم


نظر

دوستم پاکت شکلات سنگی را روبرویم میگیرد و تعارفم میکند
با خوردنش ذهنم در گذشته ها دنبال چیزی میگردد
اه یادم امد
یاد اسمارتیز افتادم
اسمارتیز ... بیسکوییتهای پتی بور کوچولویی با
 عکس برگردان رویش ... کودکی ... روستا ... پدربزرگ ... عکسهای قدیمی ... عکس منو خواهرم کنار بی بی با بسته اسمارتیز در دستهایمان .....
افتادم در کودکی ها
درست وقتی که دخترکی بودم و همراه خانواده و پدربزرگ و عمه ها و بقیه به گندمزار رفتیم و انها گندم ها را میبریدند و دسته دسته روی هم میگذاشتند و من همان اطراف با حشره ها و چوب و گلهای ریز کنار حصار ور میرفتم ...
چایی اتشی ساعت ده و خوردن صبحانه دوم آنقدر لذت بخش بود که مزه اش هنوز ماندگار است
بقیه که دوباره سراغ گندمها میرفتند ، من ساقه گندمها را میبافتم و لی لی کنان گندمزار را بالا و پایین میرفتم و جذب گلهای نارنجی اطراف میشدم و برای خودم دسته گل درست میکردم
وقتی افتاب تند تر نگاهمان میکرد پاتوقم زیر الاچیق بود
دیگران گاهی می امدند و میرفتند و چیزی میخوردند و ابی به سر و صورت میزدند و من با صدای زنبور و جیرجیرک به طرف صدا میرفتم و با صدای گنجشکها سر به هوا میشدم
انقدر ان یک روز برایم لذت بخش بود که حتی خنده های عمه یادم مانده وقتی که یکی دو تا از گلهایی ک چیده بودم را  خورد و گفت اینها خوردنی هستند و اسمش گاوزبان است و من دهانم از تعجب باز مانده بود که چرا باید اسم یک گل زیبا ، زبان گاو باشد ؟!
دوستم باز هم بسته شکلات سنگی را جلوی رویم گرفت ...


نظر

خدایا تو را شکر می گویم که

می توانم ببینم :

رنگین کمان را

بارش باران را

خورشید طلایی را

غروب آفتاب را

می توانم ببویم :

ماهی تازه را

لیموی تازه را

نارنج را

علف تازه چیده شده را

عطر خاک باران خورده را

می توانم بشنوم :

صدای عبور تریلی را

صدای زنگ تلفن را

موسیقی شاد و غمبار را

پچ پچ کودکم را

نوای رادیو را

جیک جیک مرغ عشق هایم را

صدای قل قل سماور را

صدای امواج دریا را

می توانم حس کنم :

آغوش همسرم را

سوز و سرما را

درد را

تپش قلبم را

و حتی پلک زدنم را

و رگبرگ های برگ را

که می توانم بچشم :

تندی غذا را

سیب زمینی برشته شده

و ماست نرم را

طعم پرتقال تازه برش زده را

چای معطر تازه دم کشیده را

شوری نمک را

و شیرینی شکر را

امروز برای همه چیز شکر گزارم

امروز می گویم : (( خدایا نعمات بسیاری به من دادی و من نعمت دیگری از تو می خواهم و آن دل خوش است ))

بار الها .. نازنین معبود بی همتای من ...

فلله الحمد . . .

 


نبات کوچولو داخل جعبه کاغذی نشسته است و قان قان می کند .

از پشت پنجره آسمان را تماشا می کنم ،  ابر تمام آسمان را در آغوش گرفته و ناز پاییز را می کشد .

و من زیر لب زمزمه کنان جلوی اجاق گاز ایستاده و کماج ها را داخل تابه سرخ می کنم .

اصلا خوبی روزهای ابری این است که دلم هوس شیرینی های خانگی به سرش می زند .

و دل توی دلم نیست که امیر از مدرسه بیاید ؛ تا من با یک فنجان چای داغ و کماج به پیشوازش بروم و پسرم ذوق کند : "وای مامان ، ممنون ..."

برای لمس خوشبختی کنار نبات مینشینم ؛ عروسک هایش را داخل جعبه اش می چینم و به جای شخصیت های عروسکی اش با او حرف می زنم . و او دلش را گرفته و ریز ریز میخندد ..

 

به شیطنت هایش فکر می کنم . داشت چای ش رو می نوشید . اخمی به چهره انداخت که مامان این که شیرین نیست .. با دو حبه قند شیرینش می کنم ؛ یک جرعه می نوشد و بعد با صدای بلند :وای مامان ، ممنونم . مامان تو جادوگری ، تو موفق شدی چایی رو شیرین کنی . تو جادوگری مامان ..

به دیروز عصر فکر میکنم .. به یک غروب بارانی .. وقتی سیوشرت نو و تازه اش را تنش می کنم ؛ و کلاه را روی سرش می کشم تا زیر باران خیس نشود ؛ دستانش را بالای کلاهش می گیرد : وای مامان ، باید مراقب باشم تا کلاه سیوشرت تازه ام خیس نشود .. دلم قنج می رود از شیرین زبانی هایش .. خنده ام می گیرد .

صدای صدرا .. مامان داری به چی می خندی .. محکم لپش را می بوسم .. و برایش و ان یکاد .. می خوانم ..

 

کنار پنجره می ایستم . نم نم باران روی درخت خزان زده ی باغچه می نشیند و بعد آهنگ خوش اذان ... حی علی الصلوه .. حی علی خیر العمل . . .

 

 


نظر

کبریت می زنم و سماور را روشن می کنم .. رادیو روشن است و سوره شمس تلاوت می شود .. آب تازه برای مرغ عشقا می برم . و دستی بر سر رو روی برگ گل ها می کشم . قرآن تموم میشود .. مجری دارد از آزمایش الهی حرف می زند .. اینکه هر لحظه ممکن  است لحظه ی امتحان الهی باشد .. امتحانی که سرنوشت ما را مشخص می کند .. ته دلم خالی میشود .. یک لقمه نان و تخم مرغ میگذارم دهان پسرم که نشسته و دارد با اسباب بازی هاش بازی می کند .. چای را براش شیرین می کنم .

باید تا قبل از عاشورا دو جزءی را که قبول کردم بخوانم .. وضو میگیرم و شال بلندم را می گذارم روی سرم .. به لحظه های امتحان فکر می کنم .. به اینکه هر حادثه ای بستر امتحان خداست . یک تماس .. یک پیام .. یک نگاه ..

بسم الله الرحمن الرحیم **

اقترب للناس حسابهم و هم فی غفله معرضون *1* حساب مردم به آنان نزدیک شده ?‌در حالی که در غفلتند و روی گردانند ! ...

ما یاتیهم من ذکر من ربهم محدث الا استمعوه و هم یلعبون *2* هیچ یاد آوری تازه ای از طرف پروردگارشان برای آن ها نمی آید ? مگر آنکه با بازی به آن گوش می دهند ...

بغض می شوم .. خدا دارد با من حرف می زند . با منی که تمام دغدغه ام این روزها نرفتن به کربلاست . آخر سال های زیادی است که قلبم در حرارت عشق به کربلا دارد می سوزد . و محرم که می رسد همه اش اشک می شوم . پرچم عزاداری امام حسین علیه السلام چشمانم را پر از اشک می کند . مداحی ها .. صدای طبل .. و حتی آب ..

با امامم حرف می زنم . می دانم آدم خوبی نیستم .. وگرنه در این همه سال دعوتم می کرد .. من در اشتیاق دعوت نامه اش روزهای دنیا را یکی یکی می شمارم و گاهی غافل م که همین انتظار هم امتحان است برای من .

برای زیارت باید طلبیده شویم و من پر از دردم .. درد گناه .. گناهی که نمی گذارد برگه ی دعوت نامه ام امضا بشود . درد گناهی که مانع اجابت است . و من در غفلت .. و من سرگردان .. و من رو سیاه ..

 

می دانی ؟!! شاید همین اشتیاق برای من شیرین تر باشد . خبر از دلم را دارم .. من اگر زائر حرمت بشوم طاقت و دل برگشتن را ندارم . آن وقت مجنون وار باید سر به دشت و بیابان زندگی بزنم ...

یک جزء مانده است .. صوت اذان از پنجره ظهر در اتاق نواخته می شود و عطر مریم و رازقی در اتاق می پیچد .. نماز تمام می شود : اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود ....

منم و سنگینی بار گناه و چشمانی خیس از اشک شرم و خجالت به درگاه حق ..

نمی دانم کجا خوانده بودم اما نقل قول از بزرگی بود که در خواب آیه الله بهجت را زیارت کرده بودند که فرموده بودند : ای کاش در طول زندگی ام روزی دو بار زیارت عاشورا را می خواندم .. اگر بدانید چه قدر شیرین است مورد شفاعت مولا قرار گرفتن .

راستش مضمون دقیقش خاطرم نیست .. اما هربار می خوانم : اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود .. اشک می شوم .. و عاجزانه از خدا طلب می کنم اگر حسرت کربلا بر دلم ماند حسرت شفاعت امام را بر دلم نگذار ..

 


نظر

 

من فکر می کنم هماهنگی زیبایی بین شکر پاش  و برق کفش های دورن جا کفشی است . می دانی مثل دو سر کفه ی ترازو است .

 

شکر را که می ریزم درون شکرپاش ، به چای شیرینِ صبح بچه ها فکر می کنم .. و کفش همسرم را واکس که می زنم به ابهتش در اداره .

حوله ی خیس را پهن می کنم . لباس های اتو شده را با نظم درون کمد ردیف کرده ، می نشینم لبه ی تخت دکمه ی آستین لباس امیر را می دوزم . آفتاب ماه تیر دل پنجره های دو جداره را شکافته ، می افتد روی سنگفرشِ  اتاق . و من فکر می کنم مردادِ گرمی را باید انتظار کشید . مدت زیادی است شیشه ی پنجره حسرت باران می کشد . دلم برای باران تنگ شده .. آب می پاشم بر سر و تنِ گل هایم .. صدرا را می برم حمام .. درون تَشت آب بازی می کند و بلند بلند می خندد ...

رشته ها را به آش اضافه می کنم . امیر می گوید :آخ جون افطار آش رشته .. و صدرا : دهن کجی می کند ، من آش دوست ندارم ...

با وسواسی دل نشین آش را با نعنا و پیاز داغ تزئین می کنم .. نزدیک اذان مغرب است . همسایه مان زن مهربانی است ، و من فکر می کنم یکی از زیباترین لبخند ها را خدا بر چهره ی این زن نقاشی کرده است . کاسه آش را با شکلات پر می کند و بر می گرداند ..

اذان که در خانه طنین انداخته همسرم با نان گرم تافتون از راه می رسد ...

 

آخر شب  که ظرفها را خشک کرده درون کابینت می گذارم به این فکر می کنم که : "هماهنگی زیبایی بین شکر پاش  و برقِ کفش هایِ دورنِ جا کفشی است ."