سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات طلایی

نبات کوچولو داخل جعبه کاغذی نشسته است و قان قان می کند .

از پشت پنجره آسمان را تماشا می کنم ،  ابر تمام آسمان را در آغوش گرفته و ناز پاییز را می کشد .

و من زیر لب زمزمه کنان جلوی اجاق گاز ایستاده و کماج ها را داخل تابه سرخ می کنم .

اصلا خوبی روزهای ابری این است که دلم هوس شیرینی های خانگی به سرش می زند .

و دل توی دلم نیست که امیر از مدرسه بیاید ؛ تا من با یک فنجان چای داغ و کماج به پیشوازش بروم و پسرم ذوق کند : "وای مامان ، ممنون ..."

برای لمس خوشبختی کنار نبات مینشینم ؛ عروسک هایش را داخل جعبه اش می چینم و به جای شخصیت های عروسکی اش با او حرف می زنم . و او دلش را گرفته و ریز ریز میخندد ..

 

به شیطنت هایش فکر می کنم . داشت چای ش رو می نوشید . اخمی به چهره انداخت که مامان این که شیرین نیست .. با دو حبه قند شیرینش می کنم ؛ یک جرعه می نوشد و بعد با صدای بلند :وای مامان ، ممنونم . مامان تو جادوگری ، تو موفق شدی چایی رو شیرین کنی . تو جادوگری مامان ..

به دیروز عصر فکر میکنم .. به یک غروب بارانی .. وقتی سیوشرت نو و تازه اش را تنش می کنم ؛ و کلاه را روی سرش می کشم تا زیر باران خیس نشود ؛ دستانش را بالای کلاهش می گیرد : وای مامان ، باید مراقب باشم تا کلاه سیوشرت تازه ام خیس نشود .. دلم قنج می رود از شیرین زبانی هایش .. خنده ام می گیرد .

صدای صدرا .. مامان داری به چی می خندی .. محکم لپش را می بوسم .. و برایش و ان یکاد .. می خوانم ..

 

کنار پنجره می ایستم . نم نم باران روی درخت خزان زده ی باغچه می نشیند و بعد آهنگ خوش اذان ... حی علی الصلوه .. حی علی خیر العمل . . .