سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات طلایی

نظر

یادش بخیر ....تبسم

زمان کودکیهایم ، تابستان بود و روستای پدربزرگ .
آن روستا در دامنه البرز قرار داشت و اکثر اوقات هوایش بارانی بود حتی در تابستان . 
وقتهایی که افتاب میزد و هوا کمی گرم میشد ، بهترین وقت بود برای برداشت محصول 
پدربزرگم زمینهای مختلفی داشت که بعضی در دل تپه ها بود .
برای رسیدن به یکی از زمین ها از روستا خارج میشدیم و از وسط یک رود میگذشتیم و بعد از گذشتن از لابلای دره ها میرسیدیم به یک تپه که وسطهایش زمین پدربزرگ بود
رسیدن به زمین پدربزرگ عین رسیدن به پارادایز بود ! پر از فراز و نشیب ...
اصلا یادم نیست چه محصولی برداشت میشد فقط یادم است که همه جا سبز بود . سبز سبز ..... درختها ، بوته ها ، زمین . همه جا ...
یادم میاید که موهایم را به سبک بازیگر زن سریال مصری که آن زمان پخش میشد ، از دو طرف عمه برایم بافته بود . روسری ام را هم مدل او به پشت بسته بودم
عمه ام تاکید میکرد که خیلی شبیه آن بازیگر شده ام و من شادمان و خوشحال کل سرپایینی زمین پدربزرگ را روی علف ها به سرعت میدویدم 
نه بهتر است بگویم پرواز میکردم ....
فارغ از مسائل و مشکلات دنیا ، دستهایم مانند بال در دو طرفم باز بود و من طول زمین را روی علف ها بال میزدم و اوج میگرفتم و میخندیدم و باز همه چیز از نو
آخر آخرش هم روی علف ها غلتیدم !
آن روز همه جا سبز بود
حتی سر زانوهایم