سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات طلایی

نظر

 

 

آدم وقتی به درخت نگاه کرد ، هستی هنوز به آغازِ زمان نرسیده بود . حوا را داشت . خدا را داشت . بهشت را داشت . اما طمع کرد بر جاودانگی . آدم می خواست که از صفر آغاز کند . برای رسیدن  به کمال . آدم احساس کرد چیزی به نام آرامش را باید با دستان خودش از زمین برچیند  . و برای رسیدن ، به درخت نزدیک شد و از بهشت رانده . و اگر آدم طمع نمی کرد ، من چطور از هیچ بودنم برای رسیدن به تو تلاش می کردم . آدم یادم داد باید نداشته باشمت . باید تشنه ی تو باشم . باید عاشق شوم تو را . و راستی خدا ، منِ هیچ .. من پر تقصیر . می دانم برای عاشق بودن تو خیلی کوچکم . اما من از تمام دنیا رو برمی گردانم . با آیات خلقتت وضو می گیرم . سجاده ام را پشت به تمام جهان و رو به قبله ی تو پهن می کنم . من چشم یاری از تمام جهان گرفته ام و با تمام نیازم رو به تو سجده می کنم . منِ نالایق را دریاب .. ای سراسر عشق . ای مالک یوم الدین .

::ستاره::