سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات طلایی

گفتم : بیا یک عصر آبی بسازیم . مثلا قرار بگذاریم خیابان سعدی .. سر پل چوبی .. و بعدترش با هم پیاده برویم به سمت خانه ی قدیمی تان . همان جا که پانزده سال پیش برای اولین بار دست من را گرفتی و داخل حیاط که شدیم گفتی تو از این به بعد عروس مادر این خانه هستی .. و من دختری هفده ساله با یک بغل احساس ، خیره شدم به حیاط ، به باغچه ، به همسایه های ارمنی و هندی تان ، به پیرمردی که همیشه باغچه را بیل می زد ، و دلم می خواست به جای عروس ، شاعری هفده ساله باشم و برای آن پرده ی آبی بلند اتاق نشیمن ، برای آن مبل سبزقدیمی گوشه اتاق ، حتی برای یاکریم های نشسته پشت پنجره ی آشپزخانه شعر می نوشتم .. یادت هست مدام موسیقی بیکلام "باران عشق" را گوش می دادم و مادرت لابد با خودش فکر می کرد برایش یک عروس دیوانه آورده ای . . .

 

سال ها می گذرد .. مادرت از آن محله قدیمی کوچ کردند .. پیرمرد از این دنیا رفت .. و من از آن پرده ی بلند ، فقط رنگ آبی اش را به خاطر دارم .

 

+ دوست دارم یک عصر آبی رنگ آن محله قدیمی را قدم بزنیم ...