سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات طلایی

نظر

امروز صبح حال من خوب بود و من حتی بغض هم نداشتم .. می دانی این اشک ها نه اینکه بی هوا اما یک هو قُلُپی افتادند توی دلم و بعد چشمان من تر شد . چیزی نگذشت هق هق گریه ام بلند شد و من همش داشتم فکر می کردم این اشک ها از کجا آمدند و چه بی خبر .. آخر می دانی رابطه ی من و اشک خیلی خوب نیست . معمولا به خانه ی دلم راهش نمی دهم حالا این بغض ها را که میبینی بحثشان جداست . بغض ها دوستان صمیمی لبخندهای من هستند . و اگر خوب من را بشناسی می فهمی من عاشق لبخندهای گرمم .. و زیباترین سمفونی دنیای من خنده های بلندی است که مردم دیارم تقدیم هم می کنند . حالا بماند مدت زیادی است که خنده از صورت مردمان شهرم کوچ کرده است اما من هنوز خاطرات خنده ها را به یاد دارم .. و گندم ها .. آخ این گندم ها .. گنرمزار طلایی سرزمینِ من .. و من به خاطر ندارم چه وقت چشم با زکردم و هیچ خبری از گندم نبود . کومه نبود .. خاک نبود .. پرچین نبود و پیرمرد ؟!! تنها شدم . و هیچ کس نفهمید عمق تنهایی ام را وقتی در حسرت لمس تن گندم اشک شدم . . .