سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات طلایی

نظر

 

من فکر می کنم هماهنگی زیبایی بین شکر پاش  و برق کفش های دورن جا کفشی است . می دانی مثل دو سر کفه ی ترازو است .

 

شکر را که می ریزم درون شکرپاش ، به چای شیرینِ صبح بچه ها فکر می کنم .. و کفش همسرم را واکس که می زنم به ابهتش در اداره .

حوله ی خیس را پهن می کنم . لباس های اتو شده را با نظم درون کمد ردیف کرده ، می نشینم لبه ی تخت دکمه ی آستین لباس امیر را می دوزم . آفتاب ماه تیر دل پنجره های دو جداره را شکافته ، می افتد روی سنگفرشِ  اتاق . و من فکر می کنم مردادِ گرمی را باید انتظار کشید . مدت زیادی است شیشه ی پنجره حسرت باران می کشد . دلم برای باران تنگ شده .. آب می پاشم بر سر و تنِ گل هایم .. صدرا را می برم حمام .. درون تَشت آب بازی می کند و بلند بلند می خندد ...

رشته ها را به آش اضافه می کنم . امیر می گوید :آخ جون افطار آش رشته .. و صدرا : دهن کجی می کند ، من آش دوست ندارم ...

با وسواسی دل نشین آش را با نعنا و پیاز داغ تزئین می کنم .. نزدیک اذان مغرب است . همسایه مان زن مهربانی است ، و من فکر می کنم یکی از زیباترین لبخند ها را خدا بر چهره ی این زن نقاشی کرده است . کاسه آش را با شکلات پر می کند و بر می گرداند ..

اذان که در خانه طنین انداخته همسرم با نان گرم تافتون از راه می رسد ...

 

آخر شب  که ظرفها را خشک کرده درون کابینت می گذارم به این فکر می کنم که : "هماهنگی زیبایی بین شکر پاش  و برقِ کفش هایِ دورنِ جا کفشی است ."