سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات طلایی

نظر

 

 

آدم وقتی به درخت نگاه کرد ، هستی هنوز به آغازِ زمان نرسیده بود . حوا را داشت . خدا را داشت . بهشت را داشت . اما طمع کرد بر جاودانگی . آدم می خواست که از صفر آغاز کند . برای رسیدن  به کمال . آدم احساس کرد چیزی به نام آرامش را باید با دستان خودش از زمین برچیند  . و برای رسیدن ، به درخت نزدیک شد و از بهشت رانده . و اگر آدم طمع نمی کرد ، من چطور از هیچ بودنم برای رسیدن به تو تلاش می کردم . آدم یادم داد باید نداشته باشمت . باید تشنه ی تو باشم . باید عاشق شوم تو را . و راستی خدا ، منِ هیچ .. من پر تقصیر . می دانم برای عاشق بودن تو خیلی کوچکم . اما من از تمام دنیا رو برمی گردانم . با آیات خلقتت وضو می گیرم . سجاده ام را پشت به تمام جهان و رو به قبله ی تو پهن می کنم . من چشم یاری از تمام جهان گرفته ام و با تمام نیازم رو به تو سجده می کنم . منِ نالایق را دریاب .. ای سراسر عشق . ای مالک یوم الدین .

::ستاره::


گفتم : بیا یک عصر آبی بسازیم . مثلا قرار بگذاریم خیابان سعدی .. سر پل چوبی .. و بعدترش با هم پیاده برویم به سمت خانه ی قدیمی تان . همان جا که پانزده سال پیش برای اولین بار دست من را گرفتی و داخل حیاط که شدیم گفتی تو از این به بعد عروس مادر این خانه هستی .. و من دختری هفده ساله با یک بغل احساس ، خیره شدم به حیاط ، به باغچه ، به همسایه های ارمنی و هندی تان ، به پیرمردی که همیشه باغچه را بیل می زد ، و دلم می خواست به جای عروس ، شاعری هفده ساله باشم و برای آن پرده ی آبی بلند اتاق نشیمن ، برای آن مبل سبزقدیمی گوشه اتاق ، حتی برای یاکریم های نشسته پشت پنجره ی آشپزخانه شعر می نوشتم .. یادت هست مدام موسیقی بیکلام "باران عشق" را گوش می دادم و مادرت لابد با خودش فکر می کرد برایش یک عروس دیوانه آورده ای . . .

 

سال ها می گذرد .. مادرت از آن محله قدیمی کوچ کردند .. پیرمرد از این دنیا رفت .. و من از آن پرده ی بلند ، فقط رنگ آبی اش را به خاطر دارم .

 

+ دوست دارم یک عصر آبی رنگ آن محله قدیمی را قدم بزنیم ...